داستان مزرعه سيب‌ زمینی

داستان مزرعه سيب‌ زمینی

potato story 01 داستان مزرعه سيب‌ زمینی

 

داستان کوتاه و جالب

داستان کوتاه مزرعه سيب‌ زمینی
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد. او می‌خواست مزرعه سیب‌زمینی‌اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.
من نمی‌خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده‌ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می‌دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می‌زدی.
دوستدار تو پدر

بیشتر:  اشعار رحلت پیامبر و شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:
پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه‌اي پنهان کرده‌ام.
صبح فردا 12 نفر از مأموران و افسران پلیس محلی دیده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه‌ای پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می‌خواهد چه کند؟

بیشتر:  شعرهای مداحی محرم

پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب‌زمینی‌هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.

بیشتر:  اشعار زیبا از محمد علی سپانلو (شاعر تهران)

نتیجه اخلاقی:
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می‌توانید آن را انجام بدهید.

 

نوشته داستان مزرعه سيب‌ زمینی اولین بار در روبکا. پدیدار شد.

لینک منبع

مطلب پیشنهادی

متن مولودی جشن میلاد رضا (ع)

شعر برای ولادت امام رضا (ع) امشب از بیت ولا ماه درخشان آمد خوش آمد …